کشاورز و ساعتش
 
لینکستان
 
درباره ما


مهران
با سلام خدمت همه ي بازديدگننده هاي خشگل و خوشمزه! من اين وبلاگ رو در تاريخ 1390/11/08 ايجا د كردم و هدفم جمع آوري جديدترين مطالب انتشار شده در اينترنت هستش.از جمله عكس ، خبر ، داستان ، موزيك ، جك و اسمس و ..... در واقع اين وبلاگ يه وبلاگ تفريحيه و اميدوارم از بودن در اين وبلاگ لذت كافي رو ببريد. هميشه شاداب باشيد و خشگل و از همه مهمتر خوشمزه. با تشكر،مدير وبلاگ ، مهران.
ایمیل : ReMe_love@ymail.com



 

روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.
ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.
بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.
کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.
کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."

پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.
بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد.
کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.
پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"
پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."

ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند.
هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.







رفتار من عادی است

اما نمی دانم چرا

این روزها

از دوستان و آشنایان

هر کس مرا می بیند

از دور می گوید :

این روزها انگار

حال و هوای دیگری داری !

 







روزی رسول خدا (ص) نشسته بود ! 

عزراییل به زیارت آن حضرت آمد .. 

پیامبر(ص) از او پرسید : ای برادر ! 

چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی ؛ 

آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟ 

عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت : 

 








آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت وگویی به شرح زیر صورت گرفت:

بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می تونم ازت بپرسم؟

شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟

بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟

شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم.

بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف و پای ما گرد است؟

شتر مادر: پسرم. قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است.

بچه شتر: چرا مژه های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد.

شتر مادر: پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم ها ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند.

بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شن های بیابان است… .

بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم… ..

شتر مادر: بپرس عزیزم.

بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه غلطی می کنیم؟

نتیجه گیری: مهارت ها، علوم، توانایی ها و تجارب فقط زمانی مثمرالثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید… پس همیشه از خود بپرسید الان شما در کجا قرار دارید؟ 







 
 



     قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.
     کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.
     قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت.
    سگ هم کیسه را گرفت و رفت.
     قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد.
    سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.
     قصاب به دنبالش راه افتاد.
     سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد.
    قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
     اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد.
     قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
     اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.
     سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
     مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.
     قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم.
     مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.
      
     پائولو کوئلیو







 بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می گوید: فردا به فلان حمام در فلان شهر برو و کار روزانه ی حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد.


ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد. دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله ی دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم ها را از مسافت دوری می آوری و...

حمامی گفت: این نیز بگذرد.

یکسال گذشت... برای بار دوم همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد. دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری ها پول می گیرد. مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت تری داری.

حمامی گفت: این نیز بگذرد...

دو سال بعد هم خواب دید، این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید! وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست، در بازار تیمچه ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ شهر است.

به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه ای شده ای.

حمامی گفت: این نیز بگذرد.

مرد تعجب کرد گفت: دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟ چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری در آن شهر رفت ولی او آن جا نبود. مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.

مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی آن شهر شد. جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می بینم.

پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت: این نیز بگذرد.

مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه می خواهی که باید بگذرد؟

ولی مرد در سفر بعدی که به دربار پادشاه مراجعه کرد، گفتند: پادشاه مرده است! ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد؛ 

مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده، حک کرده و نوشته است:
این نیز بگذرد!

هم موسم بهار طرب خیز بگذرد

هم فصل ناملایم پاییز بگذردگر ناملایمی به تو کرد از قضا

خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد






 خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
    خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
    خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
    
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
    
بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد
    تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و
    به محـــل زندگیش بازگردد.
    
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...
    شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!
    دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...
    دردش گفتنی نبود....!!!!
    
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح
    نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...
    چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...
    خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
    
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را
    به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...
    امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
    انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
    احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب
    شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
    یک لحظه به خود آمد...
    
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته...!







 

روزی از دانشمندی ریاضیدان  نظرش را درباره زن و مرد  پرسیدند.

جواب داد:....

اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1

اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10....

اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =100

اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر  جلوی عدد یک میگذاریم =1000

               
ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ

نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت...







 بنظر شما نجس ترين چيز در اين دنياي خاکي چيست؟؟؟ 

گويند روزي پادشاهي اين سوال برايش پيش مي آيد و مي خواهد بداند که نجس ترين چيزها در دنياي خاکي چيست؟ براي همين کار، وزيرش را مامور مي کند که برود و اين نجس ترين نجس ترينها را پيدا کند و در صورتي که آنرا پيدا کند و يا هر کسي که بداند، تمام تخت و تاجش را به او بدهد. وزير هم عازم سفر مي شود و پس از يکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به اين نتيجه رسيد که با توجه به حرفها و صحبتهاي مردم بايد پاسخ همين مدفوع آدميزاد اشرف باشد و عازم ديار خود مي شود. در نزديکي هاي شهرچوپاني را مي بيند و به خود مي گويد بگذار از او هم سوال کنم شايد جواب تازه اي داشت بعد از صحبت با چوپان او به وزير مي گويد من جواب را ميدانم اما يک شرط دارد و وزير نشنيده شرط را مي پذيرد. چوپان هم مي گويدتو بايد مدفوع خودت را بخوري وزير آنچنان عصباني مي شود که مي خواهد چوپان را بکشد ولي چوپان به او مي گويد تو مي تواني من را بکشي اما مطمئن باش پاسخي که پيدا کرده اي غلط است، تو اينکار را بکن اگر جواب قانع کننده اي نشنيدي من را بکش. 
خلاصه وزير به خاطر رسيدن به تاج و تخت هم که شده قبول مي کند و آن کار را انجام مي دهد سپس چوپان به او مي گويد کثيف ترين و نجس ترين چيزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدي آنچه را فکر مي کردي نجس ترين است بخوري!!! 

 

 

 







 
زنگ در را به صدا در آوردند. نادژدا پترونا ، مالک آپارتمانی که محل وقوع داستان ماست ، شتابان از روی کاناپه بلند شد و دوان دوان به طرف در رفت. با خود میگفت: « لابد شوهرم است … » اما وقتی در را باز کرد ، با مردی ناآشنا روبرو شد. مردی بلند قامت و خوش قیافه ، با پالتو پوست نفیس و عینک دسته طلایی در برابرش ایستاده بود ؛ گره بر ابرو و چین بر پیشانی داشت ؛ چشمهای خواب آلودش با نوعی بیحالی و بی اعتنایی ، به دنیای خاکی ما مینگریستند. نادژدا پرسید:



ــ فرمایش دارید ؟



ــ من پزشک هستم خانم محترم. از طرف خانواده ای به اسم … به اسم چلوبیتیف به اینجا دعوت شده ام … شما خانم چلوبیتیف نیستید؟



ــ چرا … خودم هستم … اما شما را به خدا آقای دکتر … معذرت میخواهم. شوهرم گذشته از آنکه تب داشت ، دندانش هم آپسه کرده بود. خود او خدمتتان نامه نوشته و خواهش کرده بود تشریف بیاورید اینجا ولی شما ، از بس دیر کردید که او نتوانست درد دندان را تحمل کند و رفت پیش دندانساز.




بقیه داستان در ادامه مطلب...

 

 







 

 

 

 

 

  یکی از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را بدرود گفت و به سوی عالم باقی شتافت چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد.بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازه ی شهر در آید تاج شاهی را بر سر وی نهند و کلیه ی اختیارات مملکت را به او واگذار کنند.
اتفاقا فردای آن روز؛اولین فردی که وارد شهر شد گدائی بود که در همه ی عمر مقداری پول اندوخته و لباسی کهنه و پاره که وصله بر وصله بود به تن داشت.
ارکان دولت و بزرگان وصیت شاه را به جای آوردند و کلیه خزائن و گنجینه ها به او تقدیم داشتند و او را ار خاک مذلت بر داشتند و به تخت عزت قدرت نشاندند.پس از مدتی که درویش به مملکتداری مشغول بود.به تدریج بعضی از امرای دولت سر از اطاعت و فرمانبرداری وی پیچیدند و پادشاهان ممالک همسایه نیز از هر طرف به کشور او تاختند.درویش به مقاومت برخاست و چون دشمنان تعدادشان زیادتر و قوی تر بود به ناچار شکست خورد و بعضی از نواحی و برخی از شهرها از دست وی بدر رفت.درویش از این جهت خسته خاطر و آرزده دل گشت.
در این هنگام یکی از دوستان سابقش که در حال درویشی رفیق سیر و سفر او بود به آن شهر وارد شد و یار جانی و برادر ایمانی خود را در چنان مقام و مرتبه دید به نزدش شتافت و پس از ادای احترام و تبریک و درود و سلام گفت ای رفیق شفیق شکر خدای را که گلت از خار برآمد و خار از پایت بدر آمد.بخت بلندت یاوری کرد و اقبال و سعادت رهبری؛تا بدین پایه رسیدی!
درویش پادشاه شده گفت:ای یار عزیز در عوض تبریک؛تسلیت گوی آن دم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی!
رنج خاطر و غم و غصه ام امروز در این مقام و مرتبه صدها برابر آن زمان و دورانی است که به اتفاق به گدائی مشغول بودیم و روزگار می گذراندیم!


 







  روزی روزگاری پسرك فقیری زندگی می كرد كه برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می‌كرد.از این خانه به آن خانه می‌رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد كه تنها یك سكه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود كه شدیداً احساس گرسنگی می‌كرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا كند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز كرد. پسرك با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یك لیوان آب درخواست كرد. دختر كه متوجه گرسنگی شدید پسرك شده بود بجای آب برایش یك لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر كشید و گفت : چقدر باید به شما بپردازم؟. دختر پاسخ داد: چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته كه نیكی ما به ازایی ندارد*. پسرك گفت: پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می‌كنم.

سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشكان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام كنند.

دكتر هوارد كلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی‌كه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حركت كرد. لباس پزشكی اش را بر تن كرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه اورا شناخت.

سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام كند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یك تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دكتر كلی گردید.

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دكتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن‌را درون پاكتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.

زن از باز كردن پاكت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود كه باید تمام عمر را بدهكار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاكت را باز كرد. چیزی توجه اش را جلب كرد. چند كلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته انرا خواند: بهای این صورتحساب قبلاً با یك لیوان شیر پرداخت شده است.

 

 







 

















 

 

 







 مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود. 

- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟ 

- بله حتماً. چه سوال؟ 

- بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟ 

مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می‌پرسی؟ 

- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟ 

- اگر باید بدانی می گویم. ۲۰ دلار. 

- پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت: می‌شود لطفا ۱۰ دلار به من قرض بدهید؟ 

مرد بیشتر عصبانی شد و گفت :‌ اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم. 

پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست. 

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد. 

بعد از حدود یک ساعت مرد آرامتر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی خشن رفتار کرده است. 

شاید واقعا او به ۱۰ دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است. 

بخصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش پول درخواست کند. 

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد. 

- خواب هستی پسرم؟ 

- نه پدر بیدارم. 

- من فکر کردم پاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این هم ۱۰ دلاری که خواسته بودی. 

پسر کوچولو نشست خندید و فریاد زد : متشکرم بابا 

بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله بیرون آورد. 

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت :‌ با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پول کردی ؟ 

بعد به پدرش گفت : برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من ۲۰ دلار دارم. آیا می‌توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم . 
 

 

 







 روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک 
کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد. سپس به 
رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند 
و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود، تقاضای او مورد 
پذیرش قرار گرفت. قرار ملاقاتی 
با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب 
داده شد. 
پیرزن در روز 
تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل 
راهنمائی شد. مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو 
سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند. تا آنکه صحبت به حساب بانکی 
پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی داستان این پول زیاد 
چیست؟ آیا به تازگی به شما ارث رسیده است. زن در پاسخ گفت خیر، این پول 
را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که شرط بندی است، پس انداز کرده 
ام. پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده 
است، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که فردا شما شرت 
قرمز مي پوشيد! 
مدیر عامل با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید 
مثلاً سر چه مقدار پول؟ زن پاسخ داد 20 هزار دلار و اگر موافق هستید، من 
فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط 
بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است. مرد مدیر عامل 
پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامه ای برایش 
نگذارد. 
روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود 
در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت. 
پیرزن بسیار محترمانه از مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان 
شلوار خود 
را پايين بكشد. 
مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود، 
با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد. بله، شرت مدير عامل 
سبز راه راه بود! 
وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد. مرد مدیر عامل که 
پریشانی او را دید، با تعجب از پیرزن علت را جویا شد. 
پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم که کاری 
خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما شلوار خود 
را پايين بكشد...

 

 







 ایستاده‌ام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. 
از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که می‌جوی و می‌بلعی لذت ببری، بیزارم. 
به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز می‌کنی تا معده‌اش را از بنزین پر کنی، 
ماشین چنان لذتی می‌برد و چنان کیفی می‌کند که اگر می‌توانست چیزی بگوید، حداقلش یک "آخیش!" یا "به به!" بود. 
حالا من ایستاده‌ام توی صف ساندویچی،‌ فقط برای این که خودم را سیر کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم. 

نوبتم که می‌شود فروشنده با لبخندی که صورتش را دوست داشتنی کرده سفارش غذا را می‌گیرد 
و بدون آن که قبضی دستم بدهد می‌رود سراغ نفر بعدی. می‌ایستم کنار، زیر سایهء یک درخت 
و به جمعیتی که جلوی این اغذیه فروشی کوچک جمع شده‌اند نگاه می‌کنم، 
که آیا اینها هم مثل من فقط برای سیر شدن آمده‌اند یا واقعا از خوردن یک ساندویچ معمولی لذت می‌برند. 
آقای فروشندهء خندان صدایم می‌کنم و غذایم را می‌دهد، بدون آن که حرفی از پول بزند. 

با عجله غذا را، سرپا و زیر همان درخت، می‌خورم. انگار که قرار است برگردم شرکت و شاتل هوا کنم، 
انگار که اگر چند دقیقه دیر برسم کل پروژه‌های این مملکت از خواب بیدار و بعدش به اغما می‌روند. 
می‌روم روبروی آقای فروشندهء خندان که در آن شلوغی فهرست غذا به همراه اضافاتی که خورده‌ام را به خاطر سپرده است. 
می‌شود ٧٢٠٠ تومان. یک ١٠ هزار تومانی می‌دهم و منتظر باقی پولم می‌شوم. ٣٠٠٠ هزار تومان بر می‌گرداند. 
می‌گویم ٢٠٠ تومانی ندارم. می‌گوید اندازهء ٢٠٠ تومان لبخند بزن! خنده‌ام می‌گیرد. 
خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید: "این که بیشتر شد. حالا من ١٠٠ به شما بدهکارم!" 
تشکر و خداحافظی می‌کنم و موقع رفتن با او دست می‌دهم. 

انگار هنوز هم از این آدم‌ها پیدا می‌شوند، آدم‌هایی که هنوز معتقدند لبخند زدن زیبا و لبخند گرفتن ارزشمند است. 
لبخند زنان دستانم را می‌کنم توی جیبم و آهسته به سمت شرکت بر می‌گردم و توی راه بازگشت آرام زیر لب می‌گویم: "آخیش! به به! 

 







 دهقان پیر، با ناله می‌گفت: 
ارباب! آخر درد من یکی دو تا نیست، با وجود این همه بدبختی، نمی‌دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفریده است؟! دخترم همه چیز را دو تا می‌بیند. 

ارباب پرخاش کرد و گفت: 
بدبخت! چهل سال است نان مرا زهر مار می‌کنی! مگر کور هستی، نمی‌بینی که چشم دختر من هم «چپ» است؟! 

دهقان گفت: 
چرا ارباب می‌بینم ... اما ... چیزی که هست، 
دختر شما همه‌ی این خوشبختی‌ها را «دوتا» می‌بیند ... 
ولی دختر من، این همه بدبختی را
 .....

 

 







 گفت : کسی دوستم ندارد . می دانی که چه قدر سخت است ، این که کسی دوستت نداشته باشد ؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی . حتی تو هم بدون دوست داشتن … خدا هیچ نگفت . 
گفت : به پاهایم نگاه کن ! ببین چقدر چندش آور است . چشم ها را آزار می دهم . دنیا را کثیف می کنم . آدم هایت از من می ترسند . مرا می کشند . برای این که زشتم . زشتی جرم من است . خدا هیچ نگفت . گفت : این دنیا فقط مال قشنگ هاست . مال گل ها و پروانه ها . مال قاصدک ها . مال من نیست . 
خدا گفت : چرا ، مال تو هم هست . خدا گفت : دوست داشتن یک گل ، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندانی نیست . اما دوست داشتن یک سوسک ، دوست داشتن " تو " کاری دشوار است . دوست داشتن ، کاری ست آموختنی و همه کس ، رنج آموختن را نمی برد . ببخش ، کسی را که تو را دوست ندارد ، زیرا که هنوز مومن نیست ، زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته ، او ابتدای راه است . 
مومن دوست می دارد . همه را دوست می دارد . زیرا همه از من است و من زیبایم ، چشم های مومن جز زیبا نمی بیند . زشتی در چشم هاست . در این دایره ، هر چه که هست ، نیست الا زیبایی ... 
آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود . شیطان مسئول فاصله هاست . 
حالا قشنگ کوچکم ! نزدیک تر بیا و غمگین نباش . قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست...

 

 







 پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم .سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم… 

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم... 

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…   تا اینکه یه روز .....

 

بقیه در ادامه مطلب ....










 پسري همرا پدرش در كوهستان پياده روي ميكردند كه ناگهان پسر به زمين ميخورد وآسيب ميبيند،وناخودآگاه فرياد ميزند؛ 
آآآآآآآه... 
باتعجب صداي تكرار را از كوهستان ميشنود؛ آآآآآآآه 
پسر باكنجكاوي فرياد ميزند تو كي هستي؟ صدا پاسخ ميدهد تو كي هستي؟! 
سپس با صداي بلند در كوهستان فرياد ميزند؛ ستايشت ميكنم... 
صدا پاسخ ميدهد؛ستايشت ميكنم.. بخاطر پاسخ عصباني ميشود و فرياد ميزند ؛ترسووو... 
جواب را دريافت ميكند ترسووو.. به پدرش نگاه ميكندو مي پرسد چه اتفاقي افتاده؟ 
پدر خنديد و گفت پسرم گوش بده! اين بار پدر فرياد ميزند؛ تو قهرماني... 
صدا پاسخ ميدهد تو قهرماني..! پسر شگفت زده ميشود ولي متوجه موضوع نميشود،سپس پدر توضيح ميدهد مردم به اين «پژواك» ميگويند، اما اين همان زندگيست..!
زندگي همان چيزي را كه انجام ميدهي يا ميگويي به تو برميگرداند. 
زندگي ما حقيقتا بازتابي از اعمال ماست. 
اگر در دنيا عشق بيشتري را ميخواهي،عشق بيشتري را در قلبت بيافرين. 
اگر به دنبال قابليت بيشتري در گروه هستي،قابليتت را بهبود ببخش. 
اين رابطه شامل همه چيز و همه جنبه هاي زندگي ميشود،زندگي هرچيزي را كه به آن داده اي به تو خواهد داد. 
زندگي تو يك اتفاق نيست ؛ انعكاسي از وجود توست.....

 







 پسر گفت:اگر مي خواهي با هم بمانيم بايد همه جوره با من باشي .. 
دخترک که به شدت پسر را دوست داشت گفت: باشه عزيزم هر چه تو بگويي. 

پسرک دختر را عريان کرد، دختر آرام ميلرزيد ولي سخن نمي گفت مي ترسيد عشقش ناراحت شود... پسرک مانند ابري سياه بدن د...ختر را به آغوش کشيد و بدون کوچکترين بوسه شروع کرد... دخترک آهي کشيد و پسرک مانند چرخ خياطي بالا و پايين مي شد... دخترک بدنش مي سوخت ولي صدايي نمي آمد... 

پسرک چند تکان خورد و در کنار دخترک افتاد، دختر با لبخند گفت: آرام شدي عروسکم؟؟؟ 

پسرک آرام خنديد، لباسهايش را پوشيد و رفت... 
دخترک ساعتي بعد تلفن را برداشت و زنگ زد و گفت: سلام عشقم 

ولي پسرک مانند هميشه نبود و تنها گفت: ديگر به من زنگ نزن و قطع کرد... 
دخترک عروسکش را بغل گرفت و در کنج اتاقش آرام گريست... 

چند سال گذشت... تبريک مي گويم به پسرک! همان دخترک زيبا شد فاحشه قصه ما.. 

- فاحشه سيگارم تمام شده تو سيگار داري؟ 

فاحشه آرام مي گويد: چرا به ديگران نگفتي به جرم عاشق شدن فاحشه شدم؟ 

پسرک محکم تر سيگار مي کشد.... 

 

 







 چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها، افراد زیادی اونجا نبودن، ۳نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا ۶۰-۷۰ سالشون بود. 

ما غذامون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا ۳۵ ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد، البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم، بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ماها وبا خوشحالی گفت که خدا بعد از ۸ سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد رو کرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم… 

به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده… خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلندشدم و رفتم طرفش، اول بوسش کرد م و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون روسفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم، اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوانو اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد. 

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود، اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم، ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه ۴-۵ ساله ایستاده بود تو صف، از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه… 

دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم، دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش، به محض اینکه برگشت من رو شناخت، یه ذره رنگ و روش پرید،اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم، ماشالله از ۲-۳ هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده، همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت، داداش او جریان یه دروغ بود، یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم. 

دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت… اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم، همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن، پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم… الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم… پیر مرده در جوابش گفت، ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینمفقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود، من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه ۱۸ هزار تومان بیشتر تا سر برج براموننمونده، همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن اون کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین، پیرمردههم بیدرنگ جواب داد، پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار، من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور آب باز بود و داشت هدر میرفت، تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم، رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن، بعد اومدم بیرونیه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین. ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم، گفت داداشمی، پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی آبروی یه انسان رو تحقیر نکنم، این و گفت و رفت… 

یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه، ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به در و دیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم… واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید...

 







 روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. 
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود. 

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت ! 

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد. تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟ اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد : 

۱ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند. 

۲ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است. 

۳ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد. 

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. 

هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. 

معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد. 

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟! 

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد : 


دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود. 

در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است…. 

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.نتیجه ای که ۱۰۰ درصد به نفع آنها بود. 

۱ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد. 

۲ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم. 

۳ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد...

 

 







 یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی بسیار گرون قیمت و با ارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم! 
چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت. 

همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش. 
به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم. 

در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و عشق مثل اون روزنامه می مونه! 

یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه وقت هست که اشتباهاتم رو جبران کنم، همیشه می تونم شام دعوتش کنم. 

اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می کنم. حتی اگر هرچقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه. 
درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه ... و اینطوره که آدمها یه دفعه چشماشون رو باز میکنن میبینن که اون کسی رو که یه روز عاشقش بودن از دست دادن و دیگه مال اونها نیست ... 

و این تفاوت عشـق است با ازدواج ...

 

 







 چشم‌هایتان را باز می‌کنید. متوجه می‌شوید در بیمارستان هستید. پاها و دست‌هایتان را بررسی می‌کنید. خوشحال می‌شوید که بدن‌تان را گچ نگرفته‌اند و سالم هستید.. 

دکمه زنگ کنار تخت را فشار می‌دهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق می‌شود و سلام می‌کند. به او می‌گویید، گوشی موبایل‌تان را می‌خواهید. از این‌که به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شده‌اید و از کارهایتان عقب مانده‌اید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را می‌آورد. دکمه آن را می‌زنید، اما روشن نمی‌شود. مطمئن می‌شوید باتری‌اش شارژ ندارد. دکمه 
زنگ را فشار می‌دهید. پرستار می‌آید… 

«ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. می‌شه لطفا یه شارژر براش بیارید»؟ 

«متاسفم. شارژر این مدل گوشی رو نداریم». 
«یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره»؟ 
«از ۱۰سال پیش، دیگه تولید نمی‌شه. شرکت‌های سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشی‌ها مشترکه». 
«۱۰سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم». 
«شما گوشی‌تون رو یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از این‌که به کما برید». «کما»؟! 
باورتان نمی‌شود که در اسفند۱۳۸۷ به کما رفته‌اید و تیرماه ۱۴۱۲ به هوش آمده‌اید. مطمئن هستید که نه می‌توانید به محل کارتان بازگردید و نه خانه‌ای برایتان باقی مانده است. چون قسط آن را هر ماه می‌پرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره شده است. از پرستار خواهش می‌کنید تا زودتر مرخص‌تان کند. 
«از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین». 
«چی شده؟ چرا؟ من که سالمم»! 
«شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن». 

بقیه در ادامه مطلب ....

 

 







 در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمی‌رود. 
پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، اما دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند و هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکند محرم بیمارش است، اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند. 
به ناچار دختر هر روز ضعیف تر و ناتوان‌تر میشود. 
تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم... 
پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟ 
پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید. 
پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند... 
از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد. 
حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود. 
دو روز که میگذرد، گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود.. 
خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکند. 
حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند. 
همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند.. 
گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند.. 
شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ میکشد.. 

حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود.. 
جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود. 
حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند. 
یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود. 
این، افسانه یا داستان نیست, 

آن حکیم ابوعلی سینا بوده است... 

 







 یه روز یه خانوم حاجی بازاری خونه ش رو مرتب کرده بود و دیگه می خواست بره حمام که ترگل ورگل بشه ( بقیشو با عرض معذرت سانسور میکنم). تازه لباس هاش رو در آورده بود و می خواست آب بریزه رو سرش که شنید زنگ در خونه رو می زنند. تند و سریع لباسش رو می پوشه و میره دم در و می بینه که حاجی براش توسط یکی از شاگردهاش میوه فرستاده بوده. دوباره میره تو حمام و روز از نو روزی از نو که می بینه باز زنگ در رو زدند. باز لباس می پوشه میره دم در و می بینه اینبار پستچی اومده و نامه آورده. بار سوم که می ره تو حمام، دستش رو که روی دوش می ذاره ، باز صدای زنگ در رو می شنوه. از پنجره ی حمام نگاه می کنه و می بینه حسن آقا کوره ست. بنابراین با خیال راحت همون جور لخت میره پشت در و در رو برای حسن آقا باز می کنه.حاج خانوم هم خیالش راحت بوده که حسن آقا کوره، در رو باز می کنه که بیاد تو چون از راه دور اومده بوده و از آشناهای قدیمی حاج آقا و حاج خانوم بوده. درضمن حاج خانوم می بینه که حسن آقا با یه بسته شیرینی اومده بنده خدا. تعارفش میکنه و راه میافته جلو و از پله ها میره بالا و حسن آقا هم به دنبالش. همون طور لخت و عریون میشینه رو کاناپه و حسن آقا هم روبروش. میگه: خب خوش اومدی حسن آقا. صفا آوردی! این طرفا؟ حسن آقا سرخ و سفید میشه و جواب میده: والله حاج خانوم عرض کنم خدمتتون که چشمام رو تازه عمل کردم و اینم شیرینیشه که آوردم خدمتتون!!! 

 







 چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، باید این را بخوانید! 

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم. 

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟ 

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت. 

بقیه در ادامه مطلب....

 

 







 ا مردی که در حال عبور بود برخورد کردم 
اووه ! معذرت میخوام … من هم معذرت میخوام. 
دقت نکردم … ما خیلی مؤدب بودیم، من و اون غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم؛ اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم ؟! 

کمی بعد از آنروز، در یک غروب غمگین مشغول پختن شام بودم. دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد اما همینکه برگشتم به او خوردم و تقریبا انداختمش ولی بدون کمترین توجهی با اخم به او گفتم: "اه ! ازسرراه برو کنار" قلب کوچکش شکست و رفت ! اصلا نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم ... 

وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: 
وقتی با یک غریبه برخورد میکنی، آداب معمول را رعایت میکنی اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی ! 
برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی. 
آنها گلهایی هستند که او برایت آورده بود. خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی ... 
او تنها به این خاطر آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه 
هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی 

در این لحظه بود که احساس حقارت کردم و بی امان اشکهایم سرازیر شدند. 

آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم ... بیدار شو کوچولو، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟ 
گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم. نمی بایست اونجور سرت داد می کشیدم 
دخترم گفت : اشکالی نداره مامان چون من به هر حال دوستت دارم مامان 
من هم دوستت دارم دخترم 
و گلها رو هم دوست دارم 
مخصوصا آبیه رو ... 

کوچولوی من ادامه داد : اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگل هستن. میدونستم دوستشون داری، مخصوصا آبیه رو ... 


آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکت یا موسسه ای که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشین جدیدی می آورد؟ 
اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد؟ 
و به این فکر کنید که ما خود را عجیب وقف کار میکنیم و به خانواده مان آنطور که باید اهمیت نمی دهیم! 

چه سرمایه گذاری ناعاقلانه ای ! 
اینطور فکر نمی کنید؟! 
به راستی کلمه "خانواده" یعنی چه ؟! 

 







 دو تن نزد امير المؤمنين عليه السّلام آمده يكى از ايشان گفت: يا امير المؤمنين! با اين مرد در صبحانه هم غذا شدم من سه قرص نان آوردم و او پنج قرص و با هم مشغول خوردن بوديم كه مردى بر ماگذشت. او را به صبحانه دعوت كرديم اجابت نموده با ما مشغول خوردن شد. چون فارغ شديم وى هشت درهم در سفره نهاد و رفت. من به رفيقم گفتم با هم نصف می‌‏كنيم او نپذيرفت و گفت: مطابق سهميه نان‌ها كه داشتيم تقسيم می‌‏كنيم. 

حضرت فرمودند: برويد و با يك ديگر صلح كنيد. 

مرد گفت: اين مرد حاضر نيست بيش از سه درهم بمن بدهد و می‌‏خواهد پنج درهم از آن را براى خود بردارد. شما ميان ما حكم بفرمائيد. 


اول شما جواب رو حدس بزنید بعد باقی مطلب رو بخونید 

... 

... 

... 

... 

... 

... 


حضرت فرمودند: اى بنده خدا آيا می‌‏دانى سه گرده نان اگر هر يك سه قسمت شود نه قسمت خواهد شد؟ 

گفت: آرى! 

حضرت فرمودند: می‌‏دانى پنج گرده نان را هر يك سه قسمت كنيم پانزده قسمت می‌‏شود. 

گفت: آرى! 

فرمودند : پس تو از نه قسمت خود هشت سهم خورده‏‌اى و يك سهم به ميهمان داده‏اى و رفيقت از پانزده سهمش هشت سهم را خود خورده و هفت سهم به ميهمان داده است. پس يك درهم سهم تو است و هفت درهم سهم رفيقت. يك درهم تو بردار و هفت درهم به رفيقت ده.

 

 







 مردی نفس زنان به یک راهبه رسید و بریده بریده پرسید میشه لطفا زیر دامن تون قایم بشم ، بعد براتون توضیح میدم. 
راهبه پذیرفت. یک دقیقه بعد ، دو تا پلیس نفس زنان به راهبه رسیدن و از اون پرسیدن که آیا سربازی رو در حال عبور از اینجا دیده یا نه؟ 
راهبه جواب داد آره، از اون طرف رفت. 
وقتی که اون دو تا پلیس دور شدند سرباز از زیر دامن راهبه بیرون اومد و گفت، نمیدونم با چه زبانی از شما تشکر کنم ، خواهر روحانی.
جریان اینه که من نمیخوام به افغانستان برم. 
راهبه جواب داد: من کاملا درک میکنم. 
سرباز ادامه داد: ببخشید، امیدوارم بی ادبی نباشه ولی شما پاهای خیلی قشنگی دارید. 
راهبه جواب داد: اگه شما کمی بالاتر رو نگاه کرده بودید یک جفت ... هم میدیدید ، آخه من هم نمیخوام به افغانستان برم!!!

 

 







 شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه ! 

حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود !!! 

به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری می دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می دزدید... 

داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن را بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده...! 

روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان... 

دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند... 

اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روزبعدهم چیزی برای خوردن ندارد !!! 

بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دست به دزدی نمیزد ، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود. 

میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است... 

در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود ! 

چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود! 

او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد. 

به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند... 

به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند. 

به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی ؟!!! 

قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از ... 

اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند. 

فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد...! 

به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیاوردند، صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند... 

 

 







 روزی خانمی‌در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است. 
قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می‌کنم . 
زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : “متشکرم” ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت ۱۰ برابر آن را میگیرد. 
زن گفت : اشکال ندارد ! 
زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود ! 

قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می‌شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد ؟ 
زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند ! 
بنابراین اجی مجی ……. و او زیباترین زن جهان شد ! 
برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد ! 
قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او ۱۰ برابر از تو ثروتمندتر می‌شود. 
زن گفت اشکالی ندارد ! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است … 
بنابراین اجی مجی ……. و او ثروتمندترین زن جهان شد ! 
سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد : 
من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم و شوهرم…!!! 
نتیجه داستان : 
زنان زرنگ هستند بنابراین با آنها در نیفتید ! 
قابل توجه خانمها : 
همین جا توقف کنید و همچنان حس خوبی داشته باشید !!! 
قابل توجه آقایان : 
مرد سکته قلبی، ۱۰ برابر خفیف تر از زن خود را گرفت ! 
نتیجه داستان : 
نکته : اگر شما زن هستید و همچنان در حال خواندن هستید فقط این را میرساند که زن ها هیچ وقت حرف آدم را گوش نمیدهند.....

 

 







 پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. 

هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. 

از او پرسید : آیا سردت نیست؟ 

نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. 

پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. 

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. 

اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد. 

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، 

در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : 

ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد....

 

 







  

خدایا شاید من بد باشم ولی :  

وقتی موسی اومد مناجات کرد گفت بارون نمیاد ندا رسید موسی یه نفر بین شما خیلی سیاه و آلوده است بگو پاشه بره من رحمتم و نازل کنم... موسی اومد گفت خدای من میگه به خاطر یه نفر رحمت من نازل نمی شه، پاشه بره... تا این حرف و گفت گنه کاره سرش و آورد پایین، دلش لرزید، گفت خدا... یه عمر آبرو داری کردی حالا می خوای من و رسوا کنی؟! گفت خدایا همین یه دفعه ارو هم آبرو داری کن! تا این حرف و زد بارون شروع کرد به باریدن... مردم تعجب کردن! گفتن موسی کسی بلند نشد بره! ندا رسید موسی ما با بنده امون آشتی کردیم! یه لحظه! سوال کرد موسی: خدایا میشه به من بگی این بنده کی بود؟! ندا رسید موسی وقتی گنه کار بود آبروش و نبردم، حالا که با ما رفیق شده آبروش و ببرم؟!

 

 







 روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی و سوم اینکه در بهترین کاخ ها و خانه های جهان زندگی کنی پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد: اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد. اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است. و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست.

 

 







 مردي چهار پسر داشت. آنها را به ترتيب به سراغ درخت گلابي اي فرستاد که در فاصله اي دور از خانه شان روييده بود: 
پسر اول در زمستان، دومي در بهار، سومي در تابستان و پسر چهارم در پاييز به کنار درخت رفتند. 
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه ديده بودند درخت را توصيف کنند . 
پسر اول گفت: درخت زشتي بود، خميده و در هم پيچيده. 
پسر دوم گفت: نه.. درختي پوشيده از جوانه بود و پر از اميد شکفتن. 
پسر سوم گفت: نه.. درختي بود سرشار از شکوفه هاي زيبا و عطرآگين.. و باشکوهترين صحنه اي بود که تابه امروز ديده ام. 
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغي بود پربار از ميوه ها.. پر از زندگي و زايش! 
مرد لبخندي زد و گفت: همه شما درست گفتيد، اما هر يک از شما فقط يک فصل از زندگي درخت را ديده ايد! شما نميتوانيد درباره يک درخت يا يک انسان براساس يک فصل قضاوت کنيد: همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقي که از زندگيشان برمي آيد فقط در انتها نمايان ميشود، وقتي همه فصلها آمده و رفته باشند! 
اگر در ” زمستان” تسليم شويد، اميد شکوفايي ” بهار” ، زيبايي “تابستان” و باروري “پاييز” را از کف داده ايد! 
مبادا بگذاري درد و رنج يک فصل، زيبايي و شادي تمام فصلهاي ديگر را نابود کند! 
زندگي را فقط با فصلهاي دشوارش نبين ؛ 
در راههاي سخت پايداري کن: لحظه هاي بهتر بالاخره از راه ميرسند! 

 

 







 سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت . 

 

 

 

 

 

 

وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست . 
روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست ! 
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد… 
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، 
زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست !!! 
آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، 
اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !!! 
به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد . 
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!! 
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند، 
بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود !!! 
ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است 
تصمیمات خداوند از قدرت درک ما خارج است اما همیشه به سود ما می باشد.


 

 

 

 

 

 

((پائولوکوئیلو))
 
 
 







جادوﮔﺮی ﮐﻪ روی درﺧﺖ اﻧﺠﯿﺮ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ 

ﺑﻪ ﻟﺴﺘﺮ ﮔﻔﺖ: ﯾﻪ آرزو ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﺮآوردﻩ ﮐﻨﻢ 

ﻟﺴﺘﺮ ﻫﻢ ﺑﺎ زرﻧﮕﯽ آرزو ﮐﺮد 

دو ﺗﺎ آرزوی دﯾﮕﺮ ﻫﻢ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ 

ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﺪام از اﯾﻦ ﺳﻪ آرزو 

ﺳﻪ آرزوی دﯾﮕﺮ آرزو ﮐﺮد 

آرزوﻫﺎﯾﺶ ﺷﺪ ﻧﻪ آرزو ﺑﺎ ﺳﻪ آرزوی ﻗﺒﻠﯽ 

ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﺪام از اﯾﻦ دوازدﻩ آرزو 

ﺳﻪ آرزوی دﯾﮕﺮ ﺧﻮاﺳﺖ 

...ﮐﻪ ﺗﻌﺪاد آرزوﻫﺎﯾﺶ رﺳﯿﺪ ﺑﻪ ۶۴ ﯾﺎ ۲۵ ﯾﺎ 

ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل از ﻫﺮ آرزوﯾﺶ اﺳﺘﻔﺎدﻩ ﮐﺮد 

ﺑﺮای ﺧﻮاﺳﺘﻦ ﯾﻪ آرزوی دﯾﮕﺮ 

...ﺗﺎ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻌﺪاد آرزوﻫﺎﯾﺶ رﺳﯿﺪ ﺑﻪ 
۵ﻣﯿﻠﯿﺎرد و ﻫﻔﺖ ﻣﯿﻠﯿﻮن و۸۱ﻫﺰار و۴۳آرزو 

ﺑﻌﺪ آرزو ﻫﺎﯾﺶ را ﭘﻬﻦ ﮐﺮد روی زﻣﯿﻦ 

و ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺑﻪ ﮐﻒ زدن و رﻗﺼﯿﺪن 

ﺟﺴﺖ و ﺧﯿﺰ ﮐﺮدن و آواز ﺧﻮاﻧﺪن 

و آرزو ﮐﺮدن ﺑﺮای داﺷﺘﻦ آرزوﻫﺎی ﺑﯿﺸﺘﺮ 

ﺑﯿﺸﺘﺮ و ﺑﯿﺸﺘﺮ 

در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ دﯾﮕﺮان ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪﻧﺪ و ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ 

ﻋﺸﻖ ﻣﯽ ورزﯾﺪﻧﺪ و ﻣﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ 

ﻟﺴﺘﺮ وﺳﻂ آرزوﻫﺎﯾﺶ ﻧﺸﺴﺖ 

آﻧﻬﺎ را روی ﻫﻢ رﯾﺨﺖ ﺗﺎ ﺷﺪ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﺗﭙﻪ ﻃﻼ 

...... و ﻧﺸﺴﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺮدﻧﺸﺎن ﺗﺎ 

ﭘﯿﺮ ﺷﺪ 

و ﺑﻌﺪ ﯾﮏ ﺷﺐ او را ﭘﯿﺪا ﮐﺮدﻧﺪ در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺮدﻩ ﺑﻮد 

و آرزوﻫﺎﯾﺶ دور و ﺑﺮش ﺗﻠﻨﺒﺎر ﺷﺪﻩ ﺑﻮدﻧﺪ 

آرزوﻫﺎﯾﺶ را ﺷﻤﺮدﻧﺪ 

ﺣﺘﯽ ﯾﮑﯽ از آﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﮔﻢ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮد 

ﻫﻤﺸﺎن ﻧﻮ ﺑﻮدﻧﺪ و ﺑﺮق ﻣﯿﺰدﻧﺪ 

ﺑﻔﺮﻣﺎﺋﯿﺪ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺮدارﯾﺪ 

ﺑﻪ ﯾﺎد ﻟﺴﺘﺮ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﺪ 

ﮐﻪ در دﻧﯿﺎی ﺳﯿﺐ ﻫﺎ و ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎ و ﮐﻔﺶ ﻫﺎ 

ﻫﻤﻪ آرزوﻫﺎﯾﺶ را ﺑﺎ ﺧﻮاﺳﺘﻦ آرزوﻫﺎی ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺣﺮام ﮐﺮد!!!

 

 







 دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد. 
بعد از ظهر كه شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت. 
مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد. 
اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌كرد و لبخند می زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می‌شد. 
زمانیكه مادر اتومبیل خود را به كنار دخترك رساند، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید: چكار می‌كنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟ 
دخترك پاسخ داد: من سعی می‌كنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می‌گیرد! 

باشد كه خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی كنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نكنید.

 

 

 






صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

CopyRight © 2011 - 2012 hamehjore Group , All Rights Reserved
تمامی حقوق متن ها، تصاویر مربوط به این سایت می باشد و استفاده از آن ها با لینک دادن به سایت مجاز می باشد.